ساراسارا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

خاطرات ساراکوچولوی من

چهاددستوپاکردن نفس مامان

سلام دخترخوشگلم فدای اون راه رفتنت بشه مامانت چندروزپیش یکدفعه ازخواب که بیدارشدی شروع کردی به چهاردست وپاکردن اینقدقشنگ دستوپاتوبرمیداشتی که هرچی بگم کم گفتم اولین خسارتی هم که زدی ازاونجاکه عاشق میزال سد دی شدی زدی یک دکوری که قو بودوشکستی البته بعدا با بابایی چسبش زدیم اگرم میشکست فداس سرت عزیزه مامان.عاشششششششششششششششششششششقتم
4 مرداد 1393

مسافرت رفتن مامانی وخاله

این چندروزهمش خونه مامالنی بودیم واسه همین نتونستم تووبلاگت چیزی بذارم مامانی باخاله سمانه وبچه هاش رفتن مسافرت وتازه دیروزبعداز12روزسورپرایزمون کردن واومدناینقدخوشحال شده بودی که توصیفش سخته الانم روی پام نشستی وهمش میخوای صفحه کلیدکامپیوتروبگیری ونمیذاری بنویسم قربونت بشم مامان.یکسره اه اه میکنی دوستعت دارم  
16 تير 1393

سرماخوردگی شدیدوشروع اذیتها

سلام نفس مامان چندروزپیش همزمان باشروع امتحانات مامان چنان سرمایی خوردی که خیلی ترسیدم کوروشم سرماخورده بوددوتاتونوباعمه فاطمه بردیم دکتر تراب پرهیز واقعادکترمحشرییه بهت دوتاشربت دادکه عالی بودن همون روزباعمت اینارفتیم روستاو تویکسره تب میکردی ونمیذاشتی شبابخوابم میترسیدم تبت بیشتربشه باهمه زحمتهابعدازسه روزاذیت کردن حالت بهترشد الانم خیلی مواظبتم که سرمانخوری .دوستت دارم نفس مامان 
16 تير 1393

واکسن6ماهگی

سارا کوچولوی من سلام رفتیمواکسن 6ماهگیتوزدیم منو خاله سمانه ومزده بودیم دوتاواکسن بودکه به پاهات زدنو اینقد گریه کردی که نفست بالانمیومدیک قطره فلج اطفال هم بهت دادن که خیلی خوشگل خوردی وزنتم6/300بود که دکتربهداشت گفت همه چیزش خوبه ازامرو قطره اهنتوشروع کردیم باباتم رفتوبرات یک قطره گرون خرید بایک سرلاک خوشمزه مارک نستل ازوقتی واکسنتوزدیم خیلی اذیت میکنی تازه شبش ساعت4 صبح بیدارشدی وتاساعت 8صبح نخوابیدی بااینهمه اذیتی که کردی من عاشششششقتم ...
7 خرداد 1393

روزپدر23/2/93

بابا . . . جونمی ، عمرمی ، قلبمی . . .   امروزم روزپدر بودوخونه مامانی بودیم چون مامانی رفته بودقشم مااونجابودیم برای بابای گلتم یک شلوارک بایک شاخه گل رز دادیم که البته توبه ش دادی عزیزم همراه بایک بوس  ابدار بعدشم کادیه بابااحمدو دادیمو شیرینی خوردیمو خیلی خوش گذشت دخترنازم. ...
26 ارديبهشت 1393

اولین کلمات

اولین حرفاوکلمه هایی که به زبون اوردی باباو ابه بودکه خیلی نازمیگفتی هروقت میبرمت جای شیراب میگی ابه وهروقت بابایی رومیبینی میگی بابا منتظرم مامان گفتنتوبشنوم دخترنازم عاشششقتم. ...
17 ارديبهشت 1393

روزمادر31/1/93

امروزحس عجیبی داشتم امسال خودم هم مادرشده بودم وحسه همه ی مادرارومیفهمیدم  راست گفتن که تامادرنشی نمیفهمی که مادرت چه زحماتی برات کشیده دخترقشنگم امروزیک بوس محکم کردمتو کادوی امروزم بهترین کادو رو ازت گرفتم فدات بشم دوستت دارم ...
3 ارديبهشت 1393

دومین دندون کوچولوت

دخترنازم دندون کوچولوی دیگتم نیش زدچقدم تیزه کنارهمون قبلی روی لثه پایینته روز29فروردین نیش زد الهی قربونت برم که لثه هات درد دارن امابرات زل میزنم تا ارو شه دردش فدای اون دندئن کوچولوهات بشم من   ...
30 فروردين 1393